میانه ی میدان

رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست...

با یکی دو نفر اشکالی نداره

ی مهمونی داریم هر بار میاد خونمون با نهایت دلسوزی شروع میکنه به یاد دادن زندگی بهم 

گلدوناتو ایجا نزار اینجا بزار

پرده هاتو بکش اینور

مبلاتو اینجوری بزار

فرشتو اون ور پهن کن

بزار یادت بدم:سینه ی مرغُ ورق ورق کن لاش پنیر بریز بزار تو فریزر هروقت عجله داشتی ی دقه بنداز تو روغن و...

نه دقیقا با این جمله ها ولی چقدر نزدیکه که بشم این آدم...چقدر تو ناخودآگاهم شبیه شم...

!من البته هربار میرم خونه ی خواهرم شروع میکنم

چیزی نگفتم...

لا به لا صحبتا گفت تو چرا نمیری بدویی گفتم با چادر سخته بیرون.گفت من اصلا عقلم نمیپذیره تو موقعیتی که کسی نیست و میخوام بدوام چادر در نیارم یعنی چی!گفتم مسیله ی من درآوردن چادره برام ی تابوئه که میترسم اگر درش بیارم برام قبحش بریزه و دایره ی شمول انقد گسترده بشه که همه جا رو بگیره:/ گفت من اینطوری نیستم. گفتم خوشبحالت.

چند روز پیش تو پیجش ی عکس گذاشته بود رو زمین با پاهای نیمه دراز نشسته بود بدون چادر ...

رقص آنجا کن که خود را بشکنی
پنبه را از ریش شهوت بر کنی

رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند

چون رهند از دست خود دستی زنند
چون جهند از نقص خود رقصی کنند
موضوعات
Designed By Erfan Powered by Bayan