میانه ی میدان

رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست...

سندرم قبل و حین و بعد از عادت

این بار دلم میخواد به جای همه ی وظایفی که رو شونه م هست به جای نظافت و غذا و ...به جای اولویت های همیشه بشینم کتاب بخونم...

حالا بین زوجین میگن طلاق عاطفی ولی همه جا هست

استقلال عاطفی

احتمالا وقتی مامانم خواهر کوچیک ترم رو بغل میکرد و بغل کردن من کم کم به حاشیه میرفت چون یک سال و 6 ماه بزرگتر بودم تصمیم گرفتم بدون نیاز عاطفی به مادرم آدم خوشحالی باشم و رو پای خودم بایستم

وقتی معلم ها انتظار عاطفی ای که داشتم برآورده نمیکردن و 

یا مثلا وقتی دوستانم در جمع هواخواهی نمیکردن از من تصمیم گرفتم در جمع ها کمتر شرکت کنم و دنبال دوستی های دو نفره باشم تا دور از چشم و قضاوت بقیه از یک نفر طلب محبت کنم...و محبتش رو مستقیم و بی واسطه دریافت کنم و اینجوری شد که از جمع های دوستانه حتی استقلال عاطفی پیدا کردم

وقتی پدرم نمیدونم دقیقا در کدوم آستانه من رو به جنون استقلال عاطفی پیدا کردن از خودش کشوند و تمام شد برام...

وقتی عمو ها و دایی ها و ...خیلی های دیگه از این دست در یک مقایسه بد من با خواهرم خواسته یا ناخواسته تحقیرم کردن من از اقوام هم استقلال عاطفی پیدا کردم

و حالا حس میکنم دارم به استقلال عاطفی از همسرم میرسم

هرچند کلمه ی قلمبه سلمبه ای هست و نیاز به تعریف و تبیین داره و چون از خانواده ی استقلال هست لابد باید خیلی خوب باشه...اما با یک سردی همراهه .حداقل برای من ، یک تنهایی عمیق

البته توی این اتفاق کسی مقصر نیست و لابد خیلی زیاد بوده جا خالی دادن عاطفی من برای دیگران...

باعث تیدبل روابط عمیق به سطجی و سطجی تر و تلخ تر از اون گاهی حتی قطع روابط شده...

تلخ ترین استقلال عاطفی من اما از پدرم بود...شاید قبل تر از اون بارها و بارها بریده بودم زنجیر و اتصال عاطفه م رو اما در دو سه خاطره ای که در ذهنم مونده آنچنان با شکست عمیقی تو دلم اتفاق افتاد که هیچ وقت ترمیم نشد...

استقلال عاطف ی در من با یک احساس موفیقت و عبور از قله همراه نیست با اجساس شکست در جلب توجه و مجبت دیگرانه...

 

حالا اما مسئله ی اصلیم استقلال عاطفی از همسر و  از اون مهم تر استقلال عاطفی پیدا کردن بچه هام از خودمه...خیلی برام تلخ و غیر قابل تحمله که اتفاقی که برای خودم افتاد برای اونها هم بیافته...

از نشانه های خیلی مهم استقلال عاطفی من این بود که سکوت میکردم و رغبت و شوق حرف زدن در من میمرد و خب هرچقدر این سکوت طولانی تر میشد امید به بهبود رابطه هم کمتر میشد...و دیگه از یک جایی به بعد کاملا میمرد...

 

دلم میخواد به پدرم پیام بدم که بابا تو این 35 سال کجا قلبتون رو شکستم؟نمیخوام با یادآوریش دوباره قلبتون رو به درد بیارم فقط میگم شاید توضیحی براش داشته باشم که دلتون رو کمی آروم کنه...اما نمیتونم...

رقص آنجا کن که خود را بشکنی
پنبه را از ریش شهوت بر کنی

رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند

چون رهند از دست خود دستی زنند
چون جهند از نقص خود رقصی کنند
موضوعات
Designed By Erfan Powered by Bayan